تنفسی در غیب فصل دهم
خاطره ها
پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, :: 2:3 :: نويسنده : من وشما

 

عرفان معرکه امتحان ماست و انگار این امتحان تمامی ندارد.
هفت سال در استرس و تحیر زندگی کردن. گفتنش هم آسان نیست. خوشی برگشتن عرفان هم طولی نکشید و دوباره نگرانی ها و تحیرها شروع شد. حالاهم که حرکات و عکس العمل های متفاوت عرفان و تجویزات متعارض پزشکان کلافه مان کرده. یک دکتر می گوید روزه برایش سمّ است یکی می گوید رمضان به کما رفته و رمضان می تواند بازگردد؛ بگذارید تا رمضان را دوباره تجربه و حس کند … ما هم که میان اینها در ترددیم و پر از تردید. آن هفت سال را گرچه با یاس و سختی سپری کردیم اما تجویزها یکی بود و تشخیص ها هماهنگ، حالا با این نسخه های متفاوت چه کنم؟!
ظاهرا وضع ظاهری و بلوغش او را واداشته تا اطلاعات و احکام مربوط به بلوغ را بخواند و بفهمد، لذا در این مدت غیر از کتابهای درسی اش چندین کتاب خوانده. اطلاعات دینی اش را خیلی خوب و با انرژی دنبال می کند اما درحد سن خودش هنوز اطلاعات علمی او بسیار کم است. نمی شود گفت افسرده شده چراکه دوباره راه مسجد در پیش گرفته و دارد اجتماعی می شود اما هنوز نخواسته یا شاید هم نتوانسته ارتباط مطلوبی با ما برقرار کند و بیشتر با خودش خلوت می کند.
امروز اول رمضان است و ما هم در حال آزمون و خطا. دست آخر قرار شد اجازه دهیم عرفان روزه بگیرد. اما دیگر نمی توانیم در میان روز بنام کله گنجشکی روزه اش را باز کنیم چون خوب می داند الان مکلف است و کله گنجشکی برای قبل از تکلیف. بعید هم می دانم احساس ضعف و گرسنگی کند … خدا آخر و عاقبت ما را بخیر کند.
به گمانم دیشب را باز تا سحر بیدار بوده چون هنگامی که چراغ ها را روشن کردیم برای سحری پایین آمد و اصلا آثار خواب در قیافه اش نبود. طبق معمول نصیحت ها کردیم که هنوز زود است؛ توان بدنی نداری؛ نمی توانی؛ برایت ضرر دارد؛ حرام است … اما خیلی آرام گفت: می توانم، اگر نتوانستم، می خورم. انگار به هفت سال پیش برگشته بودیم … حال خوبی نداشتم، تمام طول سحر را به یاد واقعه سخت آن روز بغض داشتم و غذا به سختی از گلویم پایین می رفت. اما عرفان بهتر از وعده های قبل غذا می خورد … شاید برای جلب رضایت ماست و به زور می خورد، اما می خورد! ما هم سرعت خوردنمان را کم کرده بودیم تا او نیز برای خوردن راحت تر باشد. همه احساس خوبی داشتیم، انگار عرفان هم بیشتر به ما نزدیک شده بود و این همه را راضی می کرد … نمی دانم شاید
امروز هم به بهانه تعطیلی خانه مانده ام، خودم را با قرآن خواندن و کارهای دیگر مشغول کرده ام اما همه حواسم به عرفان بود از خواب که بیدار شد، قرآن خواند و کمی ورزش هایش را انجام داد و بعد هم که مشغول مطالعه شد … هنگام ظهر که شد به من گفت نماز جمعه برویم اما من بهانه آوردم که این هفته مقداری خسته و بی رمقم باشد هفته های دیگر … اما درواقع به خاطر خودش نگران بودم. نمی دانم فیلم بازی می کند یا واقعا سرحال است و مشکلی ندارد؟! آخر این بدن با این بنیه و حال و روز چگونه می تواند روزه بگیرد؟! تازه به شوخی جواب می داد: در کتاب های خودتان خوانده ام که پیامبر – صلی الله علیه و آله – فرموده: سحری برکت دارد.
عصر وقتی گفت اجازه دهید من بروم نان بخرم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم؛ گریه ام گرفت و بعد از مدتها بغلش کردم و گریستم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 149
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 149
بازدید ماه : 418
بازدید کل : 60208
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب